.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴70→
نیکا همون جوری داشت حرف میزد ومن چرت میزدم وکم مونده بود خوابم بگیره که یهو...
تازه چهره ارسلان اومد توی ذهنم و یادم افتاد امروز چه کار مهمی دارم!!!
از چرت بیرون اومدم هه بلندی گفتم وخیره شدم به ساعت روی دیوار...نیم ساعت گذشته...این نیم ساعت زر زد؟!!!بابا بسه دیگه...چه قدرتی داره!فکش ساییده نشد؟!!
ماچ محکمی براش فرستادم وهول هولکی ویه نفس گفتم:نیکی بسه فک زدی،واسه فندوق خوب نیست!
فندوق خاله دیا ببینه ننه اش انقد زِر زِروئه یاد می گیره،از اون فک زنای قهار میشه ها!!!!!از طرف من ماچش کن بگو خاله دیا خیلی دوست داره...الانم خفه خون بگیرکه غافلگیری رمانتیک دارم دیرم میشه...قربون نی نی!فدای مامانش...بای!
و گوشی وقطع کردم...نفس حبس شده ام وبیرون دادم و نفس عمیقی کشیدم...برای آخرین بار نگاهی به چهره ام توی آینه انداختم وبا مطمئن شدن از خوب بودنش،مثل فنر ازجا پریدم...به حالت دو از اتاق خارج شدم وبه سمت در اصلی رفتم.
در جواب سوالای مامان که کجا میری و چرا میری وبا کی میری وازاین قبیل سوالاتم مجبور شدم چاخان کنم میرم به نیکا سربزنم...چون قطعا روم نمی شد بگم دارم میرم عشقم وغافلگیر کنم!
از خونه بیرون زدم وبعداز پوشیدن کفشای عروسکیم به سمت آسانسور رفتم.سوار شدم ودکمه پارکینگ وزدم...تو دلم خدا خدا می کردم دیر نرسم...دیگه ماشین رضام که دستم نیست!دست خودشه...مجبورم تمام راه وپیاده گَز کنم...فقط خدا کنه دیر نشه!
نگاهی به دسته گل توی دستم انداختم...گلای رز صورتی رنگی که به صورت گرد کنار هم چیده شده بودن.خیلی قشنگ شده!...حتما خوشش میاد....می دونم گل رز دوست داره...واسه همینم همیشه همین گل وبراش میارم...
لبخندی زدم و نگاهم واز دسته گل گرفتم.با قدمای آروم وشمرده شمرده راه می رفتم...می دونستم که وقت دارم...برعکس تصورم زودتر از موعد به شرکت ارسلان می رسیدم ودیگه نیازی به عجله کردن نبود.
وارد کوچه شرکت شدم...بالبخندی روی لبم وخوشحالی وهیجانی وصف نشدنی توی دلم...اونقدر هیجان زده بودم که قلبم بی قرار وبی تاب به سینه می کوبید...
از سر شوق وهیجان،قدمای باقی مونده رو می شمردم...
چیزی نمونده که بعداز دوماه دوری ببینمش...دلم برای خیره شدن تو چشمای مشکیش تنگ شده...بهترین دارویی که می تونه این دلتنگی و درمان کنه،دیدن دوباره ارسلانه...
به بریدگی رسیده بودم که فاصله چندانی با شرکت نداشت...
از فکراینکه دیگه فاصله ای نمونده،لبخندم پررنگ تر شد...اما قلبم همچنان ازشدت هیجان بی قرار بود.
برای یه لحظه از حرکت وایسادم وچشمام و روی هم گذاشتم...یه نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم آروم تر بشه...
وقتی حس کردم حالم بهتر شده وضربان قلبم آروم تر،چشمم وباز کردم و...
ارسلان درست روبروم بود!...با فاصله شاید کمتر از ۱۰۰ متر از من،وایساده بود.به در ماشین تکیه داده ودستاش وتوی جیب شلوار جینش فروکرده بود...نگاهش به روبرو خیره شده بود...درست به در شرکت!...اونقدر غرق زل زدن به روبروش بودکه متوجه من نشد...البته فاصله هم خیلی زیاده...شاید اگه نزدیک تر برم متوجه حضورم بشه!
لبخند روی لبم ازبین رفتنی نبود...یه قدم به سمتش برداشتم وخواستم صداش کنم که یه صدای زنونه وظریف از من پیشی گرفت:
- ببخشید عزیزم...خیلی معطل شدی؟
با شنیدن اون صدا حرف توی دهنم ماسید وبی اختیار قدمی به عقب برداشتم...
برعکس چند لحظه پیش،فکر می کردم قلبم نمیزنه!...اون قلب بی قرار وبی تاب حالا آروم وآهسته میزد...اونقدر آهسته که انگار می خواست از حرکت وایسه...
خیره شدم به تصویر روبروم...دختره درست روبروی ارسلان وایساده و با یه حالت خاصی توچشماش خیره شده بود...
شقایق...شقایق خاموشی!همون دختری که زندگی ارسلان وخراب کرد.همونی که بهش خیانت کرد.همون که ارسلان همیشه ازش دوری می کنه...اما...حالا چرا تلاشی نمیکنه تا ازش دور بشه؟!...نکنه...این ملاقات،با دیدار قبلیشون فرق داره؟!!ارسلان عصبانی وناراحت نیست...برعکس خوشحال به نظر میاد!شقایق،بایه حالت خاصی زل زده توچشماش...شاید...شاید...شقایق موفق شده دل ارسلان وبه دست بیاره وناراحتیای گذشته رو از دلش بیرون ببره!
دلم لرزید...ترس تمام وجودم ودر بر گرفته بود...حتی فکرشم دیوونه کننده اس!
تازه چهره ارسلان اومد توی ذهنم و یادم افتاد امروز چه کار مهمی دارم!!!
از چرت بیرون اومدم هه بلندی گفتم وخیره شدم به ساعت روی دیوار...نیم ساعت گذشته...این نیم ساعت زر زد؟!!!بابا بسه دیگه...چه قدرتی داره!فکش ساییده نشد؟!!
ماچ محکمی براش فرستادم وهول هولکی ویه نفس گفتم:نیکی بسه فک زدی،واسه فندوق خوب نیست!
فندوق خاله دیا ببینه ننه اش انقد زِر زِروئه یاد می گیره،از اون فک زنای قهار میشه ها!!!!!از طرف من ماچش کن بگو خاله دیا خیلی دوست داره...الانم خفه خون بگیرکه غافلگیری رمانتیک دارم دیرم میشه...قربون نی نی!فدای مامانش...بای!
و گوشی وقطع کردم...نفس حبس شده ام وبیرون دادم و نفس عمیقی کشیدم...برای آخرین بار نگاهی به چهره ام توی آینه انداختم وبا مطمئن شدن از خوب بودنش،مثل فنر ازجا پریدم...به حالت دو از اتاق خارج شدم وبه سمت در اصلی رفتم.
در جواب سوالای مامان که کجا میری و چرا میری وبا کی میری وازاین قبیل سوالاتم مجبور شدم چاخان کنم میرم به نیکا سربزنم...چون قطعا روم نمی شد بگم دارم میرم عشقم وغافلگیر کنم!
از خونه بیرون زدم وبعداز پوشیدن کفشای عروسکیم به سمت آسانسور رفتم.سوار شدم ودکمه پارکینگ وزدم...تو دلم خدا خدا می کردم دیر نرسم...دیگه ماشین رضام که دستم نیست!دست خودشه...مجبورم تمام راه وپیاده گَز کنم...فقط خدا کنه دیر نشه!
نگاهی به دسته گل توی دستم انداختم...گلای رز صورتی رنگی که به صورت گرد کنار هم چیده شده بودن.خیلی قشنگ شده!...حتما خوشش میاد....می دونم گل رز دوست داره...واسه همینم همیشه همین گل وبراش میارم...
لبخندی زدم و نگاهم واز دسته گل گرفتم.با قدمای آروم وشمرده شمرده راه می رفتم...می دونستم که وقت دارم...برعکس تصورم زودتر از موعد به شرکت ارسلان می رسیدم ودیگه نیازی به عجله کردن نبود.
وارد کوچه شرکت شدم...بالبخندی روی لبم وخوشحالی وهیجانی وصف نشدنی توی دلم...اونقدر هیجان زده بودم که قلبم بی قرار وبی تاب به سینه می کوبید...
از سر شوق وهیجان،قدمای باقی مونده رو می شمردم...
چیزی نمونده که بعداز دوماه دوری ببینمش...دلم برای خیره شدن تو چشمای مشکیش تنگ شده...بهترین دارویی که می تونه این دلتنگی و درمان کنه،دیدن دوباره ارسلانه...
به بریدگی رسیده بودم که فاصله چندانی با شرکت نداشت...
از فکراینکه دیگه فاصله ای نمونده،لبخندم پررنگ تر شد...اما قلبم همچنان ازشدت هیجان بی قرار بود.
برای یه لحظه از حرکت وایسادم وچشمام و روی هم گذاشتم...یه نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم آروم تر بشه...
وقتی حس کردم حالم بهتر شده وضربان قلبم آروم تر،چشمم وباز کردم و...
ارسلان درست روبروم بود!...با فاصله شاید کمتر از ۱۰۰ متر از من،وایساده بود.به در ماشین تکیه داده ودستاش وتوی جیب شلوار جینش فروکرده بود...نگاهش به روبرو خیره شده بود...درست به در شرکت!...اونقدر غرق زل زدن به روبروش بودکه متوجه من نشد...البته فاصله هم خیلی زیاده...شاید اگه نزدیک تر برم متوجه حضورم بشه!
لبخند روی لبم ازبین رفتنی نبود...یه قدم به سمتش برداشتم وخواستم صداش کنم که یه صدای زنونه وظریف از من پیشی گرفت:
- ببخشید عزیزم...خیلی معطل شدی؟
با شنیدن اون صدا حرف توی دهنم ماسید وبی اختیار قدمی به عقب برداشتم...
برعکس چند لحظه پیش،فکر می کردم قلبم نمیزنه!...اون قلب بی قرار وبی تاب حالا آروم وآهسته میزد...اونقدر آهسته که انگار می خواست از حرکت وایسه...
خیره شدم به تصویر روبروم...دختره درست روبروی ارسلان وایساده و با یه حالت خاصی توچشماش خیره شده بود...
شقایق...شقایق خاموشی!همون دختری که زندگی ارسلان وخراب کرد.همونی که بهش خیانت کرد.همون که ارسلان همیشه ازش دوری می کنه...اما...حالا چرا تلاشی نمیکنه تا ازش دور بشه؟!...نکنه...این ملاقات،با دیدار قبلیشون فرق داره؟!!ارسلان عصبانی وناراحت نیست...برعکس خوشحال به نظر میاد!شقایق،بایه حالت خاصی زل زده توچشماش...شاید...شاید...شقایق موفق شده دل ارسلان وبه دست بیاره وناراحتیای گذشته رو از دلش بیرون ببره!
دلم لرزید...ترس تمام وجودم ودر بر گرفته بود...حتی فکرشم دیوونه کننده اس!
۱۳.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.